loading...
سايت سرگرمي و تفريحي سي خنده
محمد هادی حسینی بازدید : 298 جمعه 1393/08/30 نظرات (0)

درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می دید که جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می بندند.

 

روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.

 

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می خواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می پرسید آنها چیزی نمی گفتند.

 

یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می گفت بگویید خزانه طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می کشم.

 

اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می کردند و هیچ نمی گفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که می گفت:

 

 

ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.

 

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 1875
  • کل نظرات : 1080
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 2633
  • آی پی امروز : 38
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 376
  • باردید دیروز : 804
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 376
  • بازدید ماه : 10,016
  • بازدید سال : 84,357
  • بازدید کلی : 5,265,355